html>
باید درک َش می کردم
همیشه...
خودش این را می خواست از من
باید درک َ ش می کردم امّا
این کاری بود که او نمی کرد هرگز!
.
.
می خواست برود و می خواست که درک َش کنم
درد ندارد این خواسته؟
نباید تا ته ِ استخوانت بسوزد؟
نباید آن قدر فکر و خیال کنی تا یک هو بفهمی توی رگ هایت سرد می شود
و بالا را که نگاه کنی ببینی قطره های ِ سِرُم آرام آرام می پرند پایین .....
نباید آن قدر بی هوا از خیابان رد شوی که صدای ِ کشیده شدن ِ لاستیک کف ِ آسفالت
را همراه با چند ناسزا بشنوی؟
نباید دیوار آب شود از خجالت وقتی ساعت ها خیره شوی به آن؟
چرا حال ِ مرا کسی درک نمی کند پس؟
چرا همیشه من باید ...؟
دیگر نمی فهمم هیچ چیز
نه...من دَرک ندارم...برو...به دَرَک ...
+ازاین کلمه متنفرم "دَرک"