html>
باید درک َش می کردم
همیشه...
خودش این را می خواست از من
باید درک َ ش می کردم امّا
این کاری بود که او نمی کرد هرگز!
.
.
می خواست برود و می خواست که درک َش کنم
درد ندارد این خواسته؟
نباید تا ته ِ استخوانت بسوزد؟
نباید آن قدر فکر و خیال کنی تا یک هو بفهمی توی رگ هایت سرد می شود
و بالا را که نگاه کنی ببینی قطره های ِ سِرُم آرام آرام می پرند پایین .....
نباید آن قدر بی هوا از خیابان رد شوی که صدای ِ کشیده شدن ِ لاستیک کف ِ آسفالت
را همراه با چند ناسزا بشنوی؟
نباید دیوار آب شود از خجالت وقتی ساعت ها خیره شوی به آن؟
چرا حال ِ مرا کسی درک نمی کند پس؟
چرا همیشه من باید ...؟
دیگر نمی فهمم هیچ چیز
نه...من دَرک ندارم...برو...به دَرَک ...
+ازاین کلمه متنفرم "دَرک"
کارم شده خریدن ِ قند های ِ مختلف از مغازه ها
مرض قند گرفته ام و آخر
هیچ قندی به شیرینی لب های ِ تو نشد . . .
روبرویم بود
خجالتم می شد سرم را بالا بیاورم
فکر می کردم تمام ِ نگاهش روی ِ من است
خب آخر داشت با من حرف می زد...
هه
حواسم به سایه اَش بود
اما
حواسش، به سایه . . .
سایه های ِ متفاوت..........
_ کاش می توانستم مثل ِ تو بد باشم...
خبرَ ش رسید
باورش ...
حالا که دارم فک می کنم می بینم
...
حرف َ ش را همه ی اهل ِ محل می زدند
مرکز ِ توجه بود
نمی دانستم که...
آخر، بار ِ اول که دیدم َش فهمیدم چقدر مصنوعی ست
چطور می شد حتی لمس کرد صورتش را؟
همان هایی که با آب و تاب در سلام به او پیش دستی می کردند،
همان ریش سفیدهای ِ هم سایه،
به من با چادر ِ مشکی
جواب سلام هم نمی دادند!
یک چیزی درون ِ سرم می چرخید
...
می گفتند زیباست!!
هم سایه ی ِ دیوار به دیوار ِ ما...
مهم نبودند دیگران ولی تو
جالب است نه؟
نه مرا دیدی
نه عشق ِ مرا ...
تو و او
چقدر به هم نمی آیید!!
آمدم دم ِ در
با شوقی که روی لبانت وول می خورد
گفتی: افتخار بدین با خانواده بهمون!
نمی دانم اما
دست ِ خودم نبود که چادر ِ گلدارم از سرم افتاد
حتی دست ِ خودم نبود که چشمانم سیاهی رفت و
رو به رویت افتادم ...
و باز دست ِ من نبود که نتوانستم کارتت را از دستت بگیرم
وقتی به هوش آمدم
مادر با چشمان ِ خیس َش نامم را صدا می کرد
چشمانم تار بود ولی
در راستای ِ سر َش چشمم به کارت ِ تو افتاد...
باز دست ِ خودم نبود اما فریاد زدم...
چیزی نشده
من به یک زیبایی ِ مصنوعی باختم ...
فقط همین!
هِی زنگ می خورد تلفنی که
آن قدر گولم زده بود ...
چطور می توانستم باز به زنگَ ش اعتماد کنم
وقتی سال ها...
محل َش ندادم تا خفه شود
این لیوان ِ لعنتی چرا تمیز نمی شد؟
هِی زنگ می خورد و
در سرم یکی مدام می گفت:
شاید "او" باشد شاید "او" باشد ...
لعنت به "او"
...
اصلاً باشد!
...یعنی بود؟...
سرم را گرفتم زیر ِ شیر ِ آب
تا فکرهای ِ احمقانه را شسته باشم...
"او" محال است زنگ بزند...محـــــــــــــــــال
((دیگه تلفن نزن...من هم نمیزنم...تمومه تموم!))
مگر "او" این را نگفته بود؟
گفته بود
لیوان ِ لعنتی تمیز نمی شد...
.
.
هوا دیگر تاریک شده بود
زنگ َش تمام نمیشد اما!
فکر و خیالات ِ آن روزها
می دَوید پشت ِ پیشانی اَم
لعنت به "او"
قرمزی ِ داغی روی ِ پوستم رفت
لیوان میان ِ دستانم خرد شد آخر ...